این اولین مطلبیه که تو این وبلاگ می نویسم !
تنها...تو اتاق...زیر نور یک مهتابی...یاد تو...قلب من...خیلی تنهام...خیلی...
هنوز نتونستم به شرایط عادت کنم...
گاهی می ترسم...
خودت خوب میدونی...
هنوز سه، چهار روز بیشتر نگذشته...اما برای من اندازه یه عمر بوده...
یک ماه خیلیه...خیلی...
گاهی که خیلی دلم تنگ میشه...گاهی که حرفات یادم میره...
اونوقت با خودم میگم لابد الان حسابی بهت خوش میگذره...من نیستم که دیگه مزاحمت بشم ...من نیستم که
حرصت بدم...من نیستم که همش از دلتنگی هام بگم...من نیستم که...
احساس میکنم دیگه تو دلت جایی ندارم...
.
.
.
وقتی به این یک ماه فکر میکنم...می ترسم از اینکه بعد از این یک ماه دیگه به نبودنم عادت کرده باشی...
اما وقتی حرفات یادم میاد...چشمات...
وای چشمات...اگه بدونی چقدر دلم واسشون تنگ شده...آخ اگه بدونی...
وقتی یاد اینا میفتم...یاد قولی که به من دادی...دلم گرم میشه...
خانوم گلم...وقتی نیستی...وقتی چشماتو ندارم...تمام غم وغصه های عالم میاد تو دلم...
مشکلات به نظرم هر کدوم قد یه کوه میاد...
کلافه میشم...از همه چیز...ازهمه کس...از زندگی بدم میاد...
اما وقتی هستی...وقتی چشماتو دارم...دیگه هیچی نمی خوام...هیچی..
.دیگه غصه ای ندارم...دیگه غمی ندارم...مشکلات واسم قد یه ارزنم نمیشه...
.
.
.
.
.
.
این اولین و آخرین درد دلم بود توی این وبلاگ... باید به قولایی که بهت دادم برسم...
.
.
.
.
راستی با مامان حرفامو زدم...قراره سه نفری با بابا هم بشینیم صحبتامونو بکنیم....تا برنامه ریزی کنیم
واسه دو، سه ماه آینده...مامان موافقه...بابا هم همین طور...
.
.
.
.
.
.
دوست دارم...دوست دارم...دوست دارم...
مارال با سلام یه شما بازدیدکننده عزیز. امیدوارم لحظاتی که در وبلاگ من هستید از مطالب اون استفاده کنین. با بیان نظرات من رو برای بهتر کردن وبلاگ تشویق کنین.... |